Image result for ‫دو سکه‬‎

... غیر از خدا هیچ کس نبود.

روزی و روزگاری بود که خط نویسان و کاتبان در سر بازارهامی نشستند و برای مردم نامه و شکایت نامه و قول نامه می نوشتند.در آن روزگار کسانی که می توانستند بنویسند، کم بودند،برای همین کار نوشتن را به کاتب ها می سپردند.

در این روزگار مرد کاتبی بود که گوشه ای از بازار به کار نوشتن مشغول بود. او سال ها بود که به این کار سرگرم بود و مردم او را می شناختند.

روزی مرد ساده دلی آمد و کنار کاتب نشست و گفت: «سلام برادر خوش باشی! آمده ام به من کمک کنی. »

کاتب گفت: «کار من نوشتن است،در این باره،هر کمکی که بخواهی برایت می کنم.»

مرد غریب گفت: «من هم کاتب هستم.آمده ام که از تو اجازه بگیرم تا آن طرف بازار خط نویسی کنم!»

کاتب اوّل با تعجّب گفت: «تو هم میخواهی خط نویسی کنی؟در این جا کار برای خود من هم کم است.»

کاتب دوم تا این را شنید بلند _بلند شروع به گریه کرد.کاتب اوّل گفت: «حالا چرا گریه می کنی؟»

_چرا گریه نکنم؟ اگه تو اجازه ندهی که من در اینجا خط نویسی کنم از فقر و بیچارگی میمیرم!

کاتب اوّل دلش سوخت و گفت: «خیلی خوب آرام بگیر... تو هم آن طرف بازار خط نویسی کن. فقط یادت باشد که برای مشتری های من خط ننویسی!»

کاتب دوم که هنوز اشک از چشمانش پایین می ریخت، دست کاتب اول را از خوشحالی بوسید و از جا بلند شد. در این وقت پیرمردی آمد و روبه کاتب اوّل کرد و گفت:«نامه ای را که برای پسرم نوشته ای هیچ کس نمی تواند بخواند، بگو که آخرنامه چه نوشته ای؟»
کاتب اوّل گفت:«سکه ای بده تا بخوانم!»

 

پیرمرد سکه ای داد و کاتب اول نامه را خواند. کاتب دوم با تعجب نگاهی به پیرمرد انداخت و رفت آن طرف بازار نشست. همان جاییکه قرار گذاشته بود.
از این ماجرا چند روزی گذشت. روزی کاتب اول قدم زنان می رفت که دوستش او را دید. بعد او را به کناری برد و با نگرانی گفت:« ای مرد از تو سؤالی داشتم، زود به من جواب بده و خیالم را آسوده کن! »
ـ چه سؤالی؟
- راستش را بگو؛ چرا تو برای هر نامه دو سکه می گیری؟
کاتب اوّل نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت:« سؤال سختی کردی؛ ولی اگر به کسی نگویی به تو می گویم! »
ـ به جان خودم قسم به هیچ کس نمی گویم!
ـ حقیقت را بخواهی، من خطی را که مینویسم، هیچ کس
نمیتواند بخواند. برای همین یک سکه می گیرم می نویسم و یک سکّه هم می گیرم و می خوانم!

کاتب دوم تا این را شنید، بلند ـ بلند شروع به گریه کرد.
کاتب اول گفت: «ای بابا، تو هم که همیشه گریه می کنی کجای حرف من گریه دار بود؟»

 

کاتب دوم با سر آستین اشکهایش را پاک کرد و گفت:پس خبر نداری من از سکه دوم محروم هستم. برای این که خودم هم نمی توانم خط خودم را بخوانم »

*******
اگر کسی خط بسیار بدی داشته باشد یا کاری را که بر عهده او
گذاشته شود آن قدر بد انجام دهد که خودش هم از آن ناراضی باشد،
این ضرب المثل، حکایت حال او می شود.